عروس جهان
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین دادصبر و آرام تواند به من مسکین دادوان که گیسوی تو را رسم تطاول آموختهم تواند کرمش داد من غمگین دادمن همان روز ز فرهاد طمع ببریدمکه عنا...
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین دادصبر و آرام تواند به من مسکین دادوان که گیسوی تو را رسم تطاول آموختهم تواند کرمش داد من غمگین دادمن همان روز ز فرهاد طمع ببریدمکه عنا...
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوختآتشی بود در این خانه که کاشانه بسوختتنم از واسطه دوری دلبر بگداختجانم از آتش مهر رخ جانانه بسوختسوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمعدوش ...
ای دل عبث مخور غم دنیا رافکرت مکن نیامده فردا راکنج قفس چو نیک بیندیشیچون گلشن است مرغ شکیبا رابشکاف خاک را و ببین آنگهبی مهری زمانهٔ رسوا رااین دشت، خوابگاه شهیدانس...
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجافدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجامگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یاربفراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجاکله جا ماندش این...
جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیستجدا مشو که مرا طاقت جدائی نیستمدام آتش شوق تو درون منستچنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیستوفا نمودن و برگشتن و جفا کردنطریق یاری و آئین د...
شب استشبی آرام و باران خورده و تاریککنار شهر بی غم خفته غمگین کلبهای مهجورفغانهای سگی ولگرد میآید به گوش از دوربه کرداری که گویی میشود نزدیکدرون کومهای کز سق...
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندتنه دگر امید دارد که رها شود ز بندتبه خدا که پرده از روی چو آتشت برافکنکه به اتفاق بینی دل عالمی سپندتنه چمن شکوفهای رست چو روی دلستا...
مژدهی وصل توام ساخته بیتاب امشبنیست از شادی دیدار مرا خواب امشبگریه بس کردهام ای جغد نشین فارغ بالکه خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشبدورم از خاک در یار و ، به مردن...
مطرب عشق عجب ساز و نوایی داردنقش هر نغمه که زد راه به جایی داردعالم از ناله عشاق مبادا خالیکه خوش آهنگ و فرح بخش هوایی داردپیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زورخوش عطابخش...
سالها دل طلب جام جم از ما میکردوان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکردگوهری کز صدف کون و مکان بیرون استطلب از گمشدگان لب دریا میکردمشکل خویش بر پیر مغان بردم دوشکو ...
زان یار دلنوازم شکریست با شکایتگر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایتبی مزد بود و منت هر خدمتی که کردمیا رب مباد کس را مخدوم بی عنایترندان تشنه لب را آبی نمی دهد کسگویی ول...
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کردخلق را از طره ات آشفته تر خواهیم کرداول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواستپس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کردجان اگر باید، به کویت ن...
خوشا فصل بهار و رود کارونافق از پرتوی خورشید، گلگونزعکس نخلها بر صفحه ی آبنمایان صدهزاران نخل واروندمنده کشتی کلگای زیبابه دریا چون موتور بر روی هامونقطار نخلها از ...
اول دفتر به نام ایزد داناصانع پروردگار حی توانااكبر و اعظم خدای عالم و آدمصورت خوب آفرید و سیرت زیبااز در بخشندگی و بنده نوازیمرغ هوا را نصیب و ماهی دریاقسمت خود می خ...
اول دفتر به نام ایزد داناصانع پروردگار حی توانااكبر و اعظم خدای عالم و آدمصورت خوب آفرید و سیرت زیبااز در بخشندگی و بنده نوازیمرغ هوا را نصیب و ماهی دریاقسمت خود می خ...
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامتگفتم روم از کوی تو گفتا به سلامتگفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشقگفتم چه بود حاصل آن گفت ندامتهر جا که یکی قامت موزون نگرد دلچون سایه به ...
یا که به راه آرم این صید دل رمیده رایا به رهت سپارم این جان به لب رسیده رایا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتنیا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده راکودک اشک من شود خاک نشی...
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو راجان نثار افشان خاک آستان آرم تو رااز کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو رامن خموشم حال من می پرسی ای ...
شمس تبریزی ما در ره عشق تو، اسيران بلائیمکس نیست چنین عاشق بیچاره، که مائيمبرما نظری کن، که درین شهر غریبیمبرما کَرَمی کن، که درین شهر گدائیمزهدی نَه که در كُنج مناج...
رهی معیری هستی چه باشد ؟ آشفته خوابینقش فریبی موج سرابینخل محبت ، پژمرده شد، کو؟فيض نسیمی ، اشك سحابیدر بحر هستی ، ما چون حبابیمجز يك نفس نیست ، عمر حبابیاز هجر و وصلم...
پروین اعتصامیبه کرمِ پیله شنیدم که طعنه زد حلزونکه کار کردن بی مزد، عمر باختن استپیِ هلاک خود ای بی خبر چه می کوشیهرآنچه رشته ای عاقبت تو را کفن استبه دست جهل، به بنیا...
سید اشرف الدين حسینیبا ادب باش که تکلیف جوانان ادب استفرق مابین بنی آدم و حیوان ادب استراحت روح زنان، زینت مردان ادب استآیه آیه همه جا سوره قرآن ادب استبا ادب باش که ا...
پروین اعتصامی به گربه گفت ز راهِ عتاب، شیر ژیانندیده ام چو تو هیچ آفریده، سر گردانخیالِ پستی و دزدی، تو را برد همه روزبه سوی مطبخ شَه، یا به کلبه دهقانگهی ز کاسه بیچار...
مولانا جلال الدین محمد بلخی مثنوی معنوی یک حکایت بشنو از تاریخ گویتا بری زاین راز سرپوشیده بویمارگیری رفت سوی کوهسارتا بگیرد او به افسون هاش مارگر گران و گر شتا...