بازدید سایت خود را میلیونی کنید

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» حکایت عاشق شدن پادشاه

حکایت عاشق شدن پادشاه

مثنوی معنوی


بود شاهی در زمانی پیش از این

مُلکِ دنیا بودش و هم مُلکِ دین

ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما مطلب مرتبط ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما

اتفاقا شاه،روزی شد سوار

با خواصِ خویش از بهرِ شکار

یک کنیزک دید شه بر شاهراه

شد غلامِ آن کنیزک جانِ شاه

مرغ جانش در قفس چون می تپید

داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود

یافت پالان،گرگ خر را درربود! 

کوزه بودش،آب می نآمد به دست

آب را چون یافت،خود کوزه شکست! 

شه طبیبان جمع کرد از چپّ و راست

گفت:جانِ هردو در دستِ شماست

جانِ من سهل است جانِ جانم اوست

دردمند و خسته ام،درمانم اوست

هرکه درمان کرد مر جانِ مرا

بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا

جمله گفتندش که:جانبازی کنیم

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالَمی ست

هر الم را در کفِ ما مرهمی ست

گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر

پس خدا بنْمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتی ست

نی همین گفتن که عارض حالتی ست

ای بسی نآورده استثنا بگفت

جانِ او با جانِ استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد

چشم شه از اشکْ خون چون جوی شد

از قضا سِرکنگبین صفرا نمود

روغَن بادام خشکی می فزود

از هلیله قبض شد اِطلاق رفت

آبْ آتش را مدد شد،همچو نفت

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده گاه از اشک شه پُر آب شد

چون به خویش آمد ز غَرْقابِ فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا

که:ای کمینه بخشِشَت مُلکِ جهان! 

من چه گویم چون تو می دانی نهان؟

ای همیشه حاجتِ ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می دانم سِرت

زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت

چون برآورد از میانِ جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

در میان گریه خوابش درربود

دید در خواب او که،پیری رو نمود

گفت:ای شه! مژده! حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا،ز ماست

چون که آید،او حکیمی حاذق است

صادقش دان که او امین و صادق است

در علاجش سِحر مطلق را ببین

در مزاجش قدرتِ حق را ببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد 

آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر مَنظره شه منتظر

تا ببیند آنچه بنمودند سِر

دید شخصی فاضلی،پرمایه یی

آفتابی در میان سایه یی

می رسید از دور مانند هلال 

نیست بود و هست بر شکلِ خیال

نیست وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان

وَزْ خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دامِ اولیاست

عکسِ مَهرویان بُستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخِ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجبان فا پیش رفت

پیشِ آن مهمانِ غیبِ خویش رفت

هردو بحری آشنا آموخته

هردو جان بی دوختن بردوخته

گفت:معشوقم تو بوده استی نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی! من چون عُمَر

از برای خدمتت بندم کمر

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده