بازدید سایت خود را میلیونی کنید

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» دریای نور

دریای نور


شعر از : پروین اعتصامی


به الماس می زد چکش زرگری

ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما مطلب مرتبط ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما

به هرلحظه می جَست از آن اخگری

بنالید الماس کِای تیره رای

ز بیدادِ تو،چند نالم چو نای

بجز خوبی و پاکی و راستی

چه کردم که آزارِ من خواستی

بگفتا مکن خاطرِ خویش تنگ

ترازوی چرخت گران کرده سنگ

مرنج ار تنت را جفایی رسد

کزین کار،کارت به جایی رسید

هم اکنون،تَراش تو گردد تمام

به رویت کند نیک بختی سلام

همین دم،فروزان و پاکت کنم

پسندیده و تابناکت کنم

دگر باره بگریست گوهر نهان

که آوخ! سیه شد به چشمم جهان

بدین خُردیَم،آسمانِ درشت

به دامِ بلایِ تو افکند و کُشت

مرا هر رگ و هر پی و بند بود

بخشکید پاک،این چه پیوند بود؟

که این تیشه کین به دست تو داد

فتاد این وجودِ نزارم،فتاد

ببخشای لختی،نگهدار دست

شکست این سرِ دردمندم،شکست

نه آسایشی مانْد اندر تنم

نه رونق به رخساره روشنم

بگفتا:چو زین دخمه بیرون شوی

به زیبایی خویش،مفتون شوی

بشوییم از رویت این گرد را

به خوبان دهیم این ره آورد را

چو بردارد این پرده را پرده دار

سخن های پنهان شود آشکار

در آن حال،دانی که نیکی نکوست

که بینی تو مغزی و رفتست پوست

سوم بار،برخاست بانگِ چکش

به ناگاه برهم شد آن رویِ خوش

چو پرسند از موجِ این آب ها

ازین جلوه ها،رنگ ها،تاب ها

بتی چون به گردن دراندازدت

فراتر ز دل،جایگه سازدت

چو نقّادِ چرخ از تو کالاکند

چو هر روز،نرخِ تو بالا کند

چو زین داستان گفتگوها رَود

چو این آبِ حیوان به جوها رَود

چو هر دم بیفزایدت خواستار

چو آیند سویِ تو از هر کنار

چو بیداربختی بیند تو را

چو بر دیگران برگزیند تو را

چو بر چهرِ خوبان تبسّم کنی

چو این کویِ تاریک را گم کنی

چو در مخزنت جا دهد گوهری

چو بنشاندت اندر انگشتری

چو در تیرگی،روشنایی شوی

چو آماده دلربایی شوی

چو بیرون کشی رخت زین تنگنای

چو اقبال گردد تو را رهنمای

چو آسودگی زاید اين روز سخت

چو فرخنده گردی و پیروزبخت

چو پیرایه ها ماندَت در گرو

چو بینی رهِ نیک و آیینِ نو

چو افتادی اندر ترازوی مهر

چو صد راه داد و گرفتت سپهر

رهایی دهندت چو زین رنج ها

چو ریزند بر پایِ تو گنج ها

چو بازارگانان خرندت به زر

برندت ز شهری به شهرِ دگر

چو دیهیمِ شاهت نشیمن شود

چو از دیدنت،دیده روشن شود

به یاد آر،زین دکّه تنگ من

ز سنگینی آهن و سنگِ من

چو نامِ تو خوانند دریایِ نور

درودیم بفرست زان راهِ دور

بگفت:ای ستمکار،مشکن مرا

به بد رایی از پا میفکن مرا

وفا داشتم چشم و دیدم جفا

بگشتم ز هر روی،خوردم قفا

بگفت ار صبوری کنی یک نفس

کِشد بارِ جورِ تو بسیار کس

چو رفت این سیاهی و آلودگی

نمانَد زبونی و فرسودگی

دلت گر ز اندیشه خون کرده ام

به چهر،آب و رنگت فزون کرده ام

بریدم،ولی تیره و زشت را 

شکستم،ولی سنگو انگشت را

چو بینند رویِ دل آرایِ تو

چو آگه شوند از تجلّایِ تو

تو را هرچه قیمت نهد روزگار

بدار از من و این چکش یادگار

چو مشّاطه،رخسارت آراستم

فزودم دو صد،گر یکی خواستم

تو روزی که از حِصنِ کان آمدی

بس آلوده و سر گران آمدی

بدین گونه روشن نبودی و پاک

به هم بود مخلوط،الماس و خاک

حدیثِ نهانِ چکش گوش دار

نگین سازدت چرخ یا گوشوار

نه مشت و قفایت به سر میزنم

بدین درگهِ نور،در میزنم


فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده