ما در ره عشق تو، اسيران بلائیم
کس نیست چنین عاشق بیچاره، که مائيم
برما نظری کن، که درین شهر غریبیم
برما کَرَمی کن، که درین شهر گدائیم
زهدی نَه که در كُنج مناجات نشینیم
وجدی نه که، بر گِرد خرابات برآئیم
حلاجّ وشانیم، که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم، که در عشق خدائیم
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم ؟ که در عین بلائیم
ما را بتو سرّیست که کس محرم آن نیست
گر سر برود، سرّ تو با کس نگشائیم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رُخ پرده، که مشتاق لقائیم