
عشق خدائی
شمس تبریزی ما در ره عشق تو، اسيران بلائیمکس نیست چنین عاشق بیچاره، که مائيمبرما نظری کن، که درین شهر غریبیمبرما کَرَمی کن، که درین شهر گدائیمزهدی نَه که در كُنج مناج...


شمس تبریزی ما در ره عشق تو، اسيران بلائیمکس نیست چنین عاشق بیچاره، که مائيمبرما نظری کن، که درین شهر غریبیمبرما کَرَمی کن، که درین شهر گدائیمزهدی نَه که در كُنج مناج...
رهی معیری هستی چه باشد ؟ آشفته خوابینقش فریبی موج سرابینخل محبت ، پژمرده شد، کو؟فيض نسیمی ، اشك سحابیدر بحر هستی ، ما چون حبابیمجز يك نفس نیست ، عمر حبابیاز هجر و وصلم...
پروین اعتصامی همای دید سوی ماکیان به قلعه و گفت که: این گروه، چه بی همت و تن آسانندزبون مرغ شکاری و صید روباهند رهین منت گندم فروش و دهقانندچو طایرانِ دگر، جمله را پر و...
پروین اعتصامیبه کرمِ پیله شنیدم که طعنه زد حلزونکه کار کردن بی مزد، عمر باختن استپیِ هلاک خود ای بی خبر چه می کوشیهرآنچه رشته ای عاقبت تو را کفن استبه دست جهل، به بنیا...
سید اشرف الدين حسینیبا ادب باش که تکلیف جوانان ادب استفرق مابین بنی آدم و حیوان ادب استراحت روح زنان، زینت مردان ادب استآیه آیه همه جا سوره قرآن ادب استبا ادب باش که ا...
پروین اعتصامی به گربه گفت ز راهِ عتاب، شیر ژیانندیده ام چو تو هیچ آفریده، سر گردانخیالِ پستی و دزدی، تو را برد همه روزبه سوی مطبخ شَه، یا به کلبه دهقانگهی ز کاسه بیچار...
غبار مشکیننه وعده مسلم ده،نه چاره کارم کنمن تشنه آزارم،خوارم کن و زارم کنمستانه بزن بر سنگ،پیمانه عیشم راوز اشک سحرگاهی،پیمانه گسارم کنتا هر خس و خاشاکی،بوی نفسم گ...
مولانا جلال الدین محمد بلخی مثنوی معنوی یک حکایت بشنو از تاریخ گویتا بری زاین راز سرپوشیده بویمارگیری رفت سوی کوهسارتا بگیرد او به افسون هاش مارگر گران و گر شتا...
پروین اعتصامی گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ایعاقلان پیداست،کز دیوانگان ترسیده اندمن بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پایکاش می پرسید کس،کایشان به چند ارزیده اندد...
پروین اعتصامی بزرگمهر به نوشیروان نوشت که: خلقز شاه،خواهش امنیت و رفاه کنندشهان اگر که به تعمیر مملکت کوشندچه حاجت است که تعمیر بارگاه کنندچرا کنند کم از دسترنج مسکی...
کتاب تاسیانهوشنگ ابتهاجپرنده میداند خیال دلکش پرواز در طراوت ابربه خواب می ماندپرنده در قفس خویشخواب میبیند.پرنده در قفس خویشبه رنگ و روغن تصویر باغ می نگردپرند...
از روی پلک شبسهراب سپهریشب سرشاری بود.رود از پای صنوبرها،تا فراترها می رفت.دره مهتاب اندود،و چنان روشن کوه،که خدا پیدا بود.در بلندی ها ما،دورها گم،سطح ها شسته،و نگاه...
شعر از پروین اعتصامی گل سرخ روزی ز گرما فسرد فروزنده خورشید،رنگش ببرد در آن دم که پژمرد و بیمار گشت یکی ابر خُرد از سرش می گذشت چو گل دید آن ابر را رهسپار برآورد فریاد ...
شعر از : پروین اعتصامیبه الماس می زد چکش زرگریبه هرلحظه می جَست از آن اخگریبنالید الماس کِای تیره رایز بیدادِ تو،چند نالم چو نایبجز خوبی و پاکی و راستیچه کردم که آزار...
مثنوی معنوی بود شاهی در زمانی پیش از اینمُلکِ دنیا بودش و هم مُلکِ دیناتفاقا شاه،روزی شد سواربا خواصِ خویش از بهرِ شکاریک کنیزک دید شه بر شاهراهشد غلامِ آن کنیزک جان...
شعر از :پروین اعتصامیبه ماهِ دی،گلستان گفت با برفکه ما را چند حیران میگذاریبسی باریده ای بر گلشن و راغچه خواهد بود گر زین پس نباریبسی گلبن،کفن پوشید از توبسی کردی به ...
نقد حالبشنو از نی چون حکایت می کنداز جدایی ها شکایت می کندکه ز نیستان تا مرا ببریده انداز نفیرم مرد و زن نالیده اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاق...